سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چون نیکوکارى بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسى به دیگرى گمان بد برد ، که از او فضیحتى آشکار نشده ، ستم کرده است . و اگر بدکارى بر زمانه و مردم آن غالب شود و کسى به دیگرى گمان نیک برد خود را فریفته است . [نهج البلاغه]

اول مهر در ایران... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
macromediaxtemplates for Your weblogList of Iranian Top weblogspersian Blogpersian Yahoo

نویسنده: غیر انتفاعی پسرانه معرفت بافت یکشنبه 86 آذر 18   ساعت 10:35 صبح


یادی از«اول مهر»، روز شروع مدارس در ایران

. . . زندگی راستی چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود. وقتی که از مدرسه می‌آمدیم، با بغضی چمبره زده در گلو و کف دستی تاول زده از ترک? آلبالو، و مادر که دلسوزانه به تسلای ما، و یا شاید به دلوجوئی از خودش، با هم? دانایی که داشت زمزمه می‌کرد: «بچه جون تو هنوز نمیدونی. از قدیم گفته‌اند چوب معلم گُله . . .!»

واقعا که زندگی راستی چه زود می‌گذرد! انگار همین دیروز بود که مادر با تعجیل و شتابی در قدم‌هایش دست تو را گرفته بود و در درازنای خیابانی آنسوترک محله و خانه کشیده می‌شد و به دنبال خودش می‌کشاندت. دیر شده بود. آنقدر که در خانه دل دل کرده بودی و به دلشور? اولین روز مدرسه پا از پا برنداشته بودی، دیر شده بود.

مادر با گام‌های کشیده‌اش تو را به دنبال می‌کشید و بال چادرش در باد بال بال می‌زد و کشیده می‌شد. رگه‌ای از سوز سرما در تن هوا بود. دست مادر اما گرم و مهربان. گاهی که قدم‌هایش را سست می‌کرد تا نفست راست شود و پس نیفتی، فرصتی می‌شد تا نگاهت به نگاهش بیفتد. نگاهی که آمیزه‌ای از غرور و ترحم بود. (غرور شاید از اینکه فرزندش به بار نشسته و به سن مدرسه رسیده. ترحم اما چرا. . .!؟)
می‌بردت تا تو را به مدرسه بسپاردت. می‌رفتید تا تو بمانی و او برگردد.
تجرب? اولین جدایی‌ات شاید.

تو در آن سوی در و دیوار و نیمکت و تخته‌های سیاه می‌ماندی و مادر تمام راه را، و این بار نه به شتاب، که انگار دل‌شکسته و پاره‌ای از جانش در جایی جای مانده برمی‌گشت، شاید حتی پای چشمش هم تر شده بود. نمی‌دانستی. ولی این را می‌دانستی و حتما امروز هم به یاد داری. اینکه چه دلتنگ شده بودی. چه تنها مانده بودی. غربت غروبی پاییزی بر دلت نشسته بود و تو در خودت شکسته بودی. . . مادر رفته بود و تو انگار تازه معنای آن حس ترحم را در نگاهش می‌فهمیدی. راستی که چقدر قابل ترحم بودی آن‌روز. . .
روز اول مهر ماه سالی که برای اولین بار به مدرسه رفتی. . .

زندگی راستی چه زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود. درازنای درد را می‌گویم که از بند انگشت شروع می‌شد و تا فرق سر تیر می‌کشید.
درد که می‌گویم، نه آنقدر سخت که مثل مردن. شاید آنقدر تلخ و عذاب‌آور که مثل شکنجه.
معلم خط را می‌گویم. قلم‌های نی را که یادت هست؟ بارها از خودمان پرسیدیم چرا وقتی معلم خط با هر چه زور که داشت شکنندگی انگشتانمان را در بند بند نی ضرب می‌کرد، قلم نی نمی‌شکست!؟

راستی که چه قلم‌هایی داشتیم. چه شیشه‌های مرکب‌هایی. چه لیقه‌های دواتی. . . یادت هست؟ چه خطی می‌نوشتیم. «جور استاد به از مهر پدر» چه می‌دانستیم. شاید هم استاد خط داشت جور مهر پدر را می‌کشید و ما نمی‌فهمیدیم.
حرف مادر را یادت هست؟ اینکه: «بچه جون تو هنوز نمی‌فهمی. از قدیم گفته‌اند چوب معلم گُله» و عجیب اینکه امروز و هنوز هم نمی‌فهمیم. اینکه چرا و چطور یک معلم می‌توانست آنهمه بد باشد.

ولی نه. از حق هم نباید گذشت. معلم‌ها همه هم آنقدرها بد نبودند. از اجبار و اتفاقی که شاید چند نفری را هم به کلاس و لباس معلم‌ها کشانده بود بگذریم، به گذار ایثار و مدرا و محبت می‌رسیم که بسیاری از معلمان من و تو از ساکنان قانع و صبور آن بودند.
چارسوق این گذر به شمع وجود آن نازنینان روشن بود، و هم آنان، قلندران بیدار شب‌های بلند ندانستن‌های من و تو بودند. پس، یادشان در تاریک‌خان? خاطر ما روشن باد.

راستی که این قافل? عمر چه زود می‌گذرد! اول مهر ماه سالی که پشت نیمکت مدرسه‌ای در جایی از آنجا که زبان همکلاس و معلم و درس و کتابش زبان مادر بود و زبان مادری‌مان بود، تا امروز اول مهر ماه که ایستاده یا نشسته‌ای در گوشه‌ای از سرزمینی که پدری نیست و زبانش هر چه که هست، مادری نیست.

راستی که چقدر دلم تنگ است برای آن نیمکت چوبی رو به تخته سیاه مدرسه‌ام. برای همه? بچه‌ها در حیاط مدرسه. برای نقش? ایرانی که آنجا در کلاس و بر دیوار آویزان بود. برای صدای گرم و روشن معلمم که به زبان مادری از سرزمین پدری می‌گفت. . .

و بالاخره که امروز، در خطی از مدارات دوم یا سوم زمین باز به هم می‌رسیم. با کوله‌باری از خاطرات و یادها. خاطرات و یادهایی که در گذران اینهمه سال جای جای کمرنگ و بیرنگ شده. درست مثل رنگ جوگندمی موهای من و تو. به هم می‌رسیم. نگفته، انگار که گفته‌ایم، گذشته‌ها گذشته. حالا دیگر نگران سرزمین پدری‌امان هستیم و زبان مادری بچه‌هایمان.

قافل? عمر می‌گذرد. و چه تند و با شتاب. من و تو نیز با این قافله همراهیم و می‌رویم. خاطرات و یادهایمان پاک و کمرنگ می‌شود. رشته‌های نقره‌ای و سفیدی که به نقد جوانی خریده‌ایم، زینت موهایمان می‌شود و نگاه‌هایمان نگران آینده است. ما ـ من و تو ـ ما همدرس و مدرسه‌ای‌های قدیم. همکلاسی‌های آن‌روزها. . .

* * *


نظرات شما ()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
-+
[عناوین آرشیوشده]

فهرست
32742 :مجموع بازدیدها
0 :بازدید امروز
12 :بازدید دیروز
درباره خودم
اول مهر در ایران... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
لوگوی خودم
اول مهر در ایران... - نشریه شنیداری مجتمع غیر انتفاعی معرفت بافت
جستجوی وبلاگ من
 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لینک دوستان
اموزش در بافت
بانک سوالات
سلام
اواها
بلیپ تی وی
آوای آشنا

بایگانی نوشته ها
زمستان 1386
پاییز 1386
اشتراک